باغچه ی خاکستری

متن مرتبط با «کوچه ی اقاقیا» در سایت باغچه ی خاکستری نوشته شده است

هــَمه ی تــَـن

  • شکایت از خدا ، راهی برای فرار از واقعیت بود  مشکل اینجاست...نزدیک تر از رگ گردنزنجیره ای پایدار از تمام چیزهایی که تنفر برانگیز بوداز همان آغاز زیستن تا به حال که چه مقاوم شکل گرفته و به وحدت رسیده این تـَن از پایه کج است., ...ادامه مطلب

  • رَهیــدن

  • انگار که از جهانی دیگرم ...از کهکشانی دیگر ...موجودی نامیرا از  آندرومداء با دنیا غریبه ام ...هیچ چیز را نمی فهممم...هیچ کس را ...من در خوابــِ تلخـِ خلقـِ خالقِ خویش در پیِ رهیدنم , ...ادامه مطلب

  • کمدی الهی

  • راه را گم کردم و باز به خانه ی اول بازگشم  سال هاست که با کینه ای کهنه به دنبال مسیر خوشبختی می گردم چه بسیار اندوه ها پشت این نقاب من آرامیده است  حال که بازگشتم ... حال که جز شکست هیچ چیز دستم را نگرفت .... دیگر تلاش نمی کنم به استقبال سکوت می روم... و زندگی خاکستری ام را  بی نقاب تماشا می کنم .   نوشته شده در جمعه یکم بهمن ۱۳۹۵ساعت 3:47 توسط Mohammad| ,کمدی,الهی ...ادامه مطلب

  • هزار و یک شب

  • خواب ، چشم هایم گرفت از خستگی دیگر رهایی نیست انگار  راه این شب را گرفت پاهای من دیگر توانی نیست انگار در دل شب های خیس بی ترانه این تنفر این سیاهی هاست ، که می ماند انگار آخرِ این راه پر پیچ و خم من  خوابِ ترس و وحشت و سیگار است انگار امشبم مثل هزار و یک شب قبل  درد هایم را نوشتم من ولی فرق دارد انگار نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۵ساعت 1:22 توسط Mohammad| ,هزار ...ادامه مطلب

  • پوچی مطلق

  • یادش به خیر قبل ها ، دلم هوای بچگی ام را می کرد دلم برای نیمکت و گچ و زنگ مدرسه تنگ می شد برای همبازی های دوران کودکی ، برف بازی ، رگبار های بهاری ، تابستان ، ...حداقل آن روزها عطر آن خاطره ها ، مرا در مسیر زندگی ام حفظ می کرداما حال که به خود می اندیشم در پیچ و خم انتهای افکار پر ابهاممخود را در گوشه ی خیابان همانند علف هرزی که در زیر پلی در جوب روییده پیدا میکنم نه هستم ...نه نیستم ...هر روز بیشتر از روزهای قبل فراموش می کنم ... فراموش می شوم...دیگر چیزی جز تاریکی دیدنی نیست  کاش تکرار شوم . نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۶ساعت 21:6 توسط Mohammad| ,پوچی,مطلق ...ادامه مطلب

  • کوچه ی اَقاقیـا

  • حادثه ای زودهنگام... احساس دو غریبه... در زیر باران کوچه ی اَقاقیا , ورق خورد... همهمه ی خاطراتی که صف کشیده بودند تا در قطار پاییز , به سمت فراموشِستان روانه شوند در لا به لای مسافران دیار فراموشی... نقاشی هایی بودند که بوی غریب امید را به همراه خود داشتند ...  مانع این کوچ اجباری شدند... غروبی وسیــع ... پر از حرف... سِــیلِ خشمی از خاطراتی خاکستری که منتظر علت این معلول هستند... آری...  ایــن بار... بهــار... در آخرین پاییز به پیشواز عشق آمد ,کوچه ی اقاقیا ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها